من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
عبور کن، مقصد تو انتظار نیست بزن قلب به حادثه این، بی گدار نیست بگذر ز خوب و بد روزهای خود وقتی که اشک و لبخند، ماندگار نیست می دانم این مرا به هیچ می کِشد چهارفصل قلب مرا یک بهار نیست شاید که در عبور، نجاتی نهفته است وگرنه مرهمی به دل بی قرار نیست دانست دل، بعدِ شکستم درون خود دیگر هرآنچه رنج کشم، ناگوار نیست نا شکفته در گلو، مُرد بغض من گوش گنگ را فرقِ آه و هوار نیست با آتشی که در دل من شعله می کِشد آیینِ رهِ دل به دل، سازگار نیست اگر تویی دلیل رنج های من رحمی نکن به من، اینها که آزار نیست دلم به حادثه میزند که بگریزد وگرنه مرهمی به دل بی قرار نیست
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:
سپاس :)
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
پاسخ:
خیلی ممنون از اینکه خوندی و نظر دادی. وبلاگ شما رو هم دیدم. انشاالله موفق باشی :)